خداى متعال در كتاب گرامىاش مىفرمايد:
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ»[1]؛ هرگز به نيكوكارى نخواهيد رسيد تا از آنچه دوست داريد انفاق كنيد.
هدف نهايى اخلاق در يك امر خلاصه مىشود و آن خودسازى و تربيت نفس است، و اين، خود از پيچيدهترين و دشوارترين مسائل مىباشد؛ زيرا بسيارى از مردم ممكن است در مسائل دشوارى موفق شوند اما در اين مسأله موفّق نمىشوند. حتّى مىتوان گفت كه اين امر يكى از محورهاى اساسى هدف خداى متعال از آفريدن جهان و زندگى و انسان و فرستادن پيامبران و رسولان و نصب اوصيا است. از همين روست كه ملاحظه مىكنيم اهتمام قرآن كريم و احاديث شريف غالباً در جهت دعوت به تحقق اين امر مىباشد، از جمله همين آيه شريفه كه مىفرمايد: «هرگز به نيكوكارى نخواهيد رسيد تا از آنچه دوست داريد انفاق كنيد».
انسان هر گاه چيز پست و يا اضافه مال خود را انفاق كند، اگر چه بخشى از مال خويش را انفاق كرده و ممكن است گرهى هم از كار كسى كه به او انفاق شده حلّ شود، اما امكان ندارد صاحب خود را به ساحل نيك و نيكوكارى برساند. بر خلاف وقتى كه از آنچه دوست دارد يا مورد نياز خود اوست انفاق كند؛ اين دقيقاً همان انفاقى است كه نفس را تربيت مىكند و آن را به آنچه مطلوب آيه كريمه است مىرساند.
خدا نه به انفاق نياز دارد و نه به انفاق كننده؛ چرا كه او، خود، مىتواند همه مردم را توانگر و بىنياز گرداند به طورى كه حتى يك فقير محتاج انفاق وجود نداشته باشد، لكن خداى سبحان فقير و غنى و نيازمند و انفاق كننده قرار داده است تا امتحان و تربيت و خودسازى باشد.
شكى نيست كه اگر فقير گرسنهاى باشد و شما چند عدد نان كه خود به آنها نياز نداريد به وى بدهيد، اين خودسازى و تربيت تحقق پيدا نمىكند، هر چند اين كار شما هم انفاق است و يك كار نيك در خور پاداش محسوب مىشود لكن اگر توانستيد نانى را كه خود به آن نياز داريد، به آن فقير بدهيد، اين يعنى آنكه شما به مرحله بالايى از تربيت نفس و خودسازى رسيدهايد. خداى متعال مىفرمايد:
«وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِمِسْكِينًا وَ يَتِيًما وَ أَسِيرًا»[2]؛ طعام را با وجود دوست داشتنش به مستمند و يتيم و اسير مىخورانند.
يعنى با وجود آنكه خود، آن غذا را دوست دارند [و به آن محتاجند] ـ بنا بر برخى تفاسير كه ضمير «دوست داشتنش» را به طعام بر مىگردانند[3] ـ به ديگران مىدهند.
چنين تربيتى، با دادن غذاى اضافى مازاد بر نياز كه نفس رغبتى به آن ندارد، محقّق نمىشود، بلكه بايد انسان به آن غذايى كه مىدهد، خود، نيازمند باشد و با اين حال، آن را به ديگرى ببخشد، اين حالت است كه در تربيت نفس نقش دارد و از فضايل و ارزشها به شمار مىآيد؛ چرا كه مقصود از فضايل و اخلاق اين است كه انسان نفس خويش را تربيت كند، و زمام نفس و كنترل آن در دست او باشد نه بر عكس.
تسلّط بر نفس هم نياز به رياضت و تمرين دارد كه اين كار گاه چند دهه طول مىكشد. معمولاً هر كسى دوست دارد كه از اخلاق نيك و پسنديده برخوردار، و زمام نفسش را در اختيار داشته باشد، و او بر نفس خود فرمان راند نه نفسش بر او. اغلب مردم دوست ندارند كه بنده شهوات خود باشند؛ زيرا هر انسانى دوست دارد خوب باشد مگر معدود افرادى كه ذاتاً گرايش به بدى دارند. بسيارى تصور مىكنند كه رسيدن به اين امر كار آسانى است و نيازى به پشتكار و رياضت ندارد، در حالى كه دشوارترين و عميقترين كار همين است و به آسانى به دست نمىآيد. تمركز و تأكيد مدام آيات و احاديث بر مسأله تربيت نفس و خودسازى و نشان دادن راهكار آن، خود، حاكى از اين امر است.
زراره از امام صادق عليهالسلامروايت كرده است كه فرمودند:
واللّه ما عرض لعليّ عليهالسلام أمران قطّ كلاهما للّه طاعة الاّ عمل بأشدّهما و أشقّهما عليه[4]؛ به خدا سوگند كه هيچ گاه براى على عليهالسلامدو كار پيش نيامد كه هر دو هم، طاعت خدا بود مگر آنكه به سختترين آنها عمل مىكرد.
پس با آنكه هر دو كار مورد رضايت خداى متعال است، اما اميرالمؤمنين سختتر را انتخاب مىكرد؛ چون خودسازى در انتخاب شقّ دشوارتر است. ممكن است مقصود از سختتر در اين جا، اين نباشد كه فقط براى بدن سختتر است بلكه مقصود سختتر از نظر روحى هم هست؛ زيرا، بعضى اوقات انسان، به سبب راحتى روح، رنج و مشقت جسمى را احساس نمىكند. مانند شب زندهدارى كه براى كسى كه عادت كرده شب بخوابد ـ مثل اغلب مردم ـ از نظر بدنى كار سختى است، اما از نظر روحى براى كسى كه مثلاً دوستى صميمى يا خويشاوندى نزديك بعد از سالها غياب و فراق نزدش آمده باشد، چنين نيست؛ زيرا چنين شخصى ممكن است اصلاً خواب به سراغش نيايد؛ چرا كه بيدار ماندن در چنين موقعيتى براى روح سخت و دشوار نمىآيد و بلكه اصلاً آن را احساس نمىكند چون به ديدار دوست و عزيزى كه مدتها او را نديده مأنوس است. بنابراين، مقصود از سختتر عمدتاً سختتر بودن براى روح است، و همين سختى و دشوارى است كه انسان را مىسازد و به خداى عزوجل نزديكترش مىكند.
كارگر ساختمانى كه در يك روز مثلاً بارانى براى كار خود دو برابر مزد مىطلبد، اگر در چنان روزى كارش را از دست بدهد احساس ناراحتى خواهد كرد؛ زيرا ضررى كه در آن روز متحمل مىشود بيشتر از نرفتن سر كار در يك روز عادى است، و اگر به او گفته شود: تو بايد خوشحال باشى چون از زحمت كار در يك روز بارانى نجات يافتهاى، در جواب خواهد گفت: اما من مزد دو برابرى را كه با كار كردن در اين روز مىتوانستم به دست آورم از دست دادم.
اين وضعيت نسبت به كسى هم كه در راه خدا كار مىكند صادق است؛ زيرا مؤمن واقعى همواره در جستجوى سختترين كارهايى است كه خداى متعال دوست دارد تا از اين طريق به قرب و مزد بيشترى از خدا نايل آيد. در حديث آمده است:
ثواب العمل على قدر المشقّة فيه[5]؛ پاداش عمل به اندازه سختى آن عمل است.
شايد يكى از علل اينكه در احاديث تأكيد شده است كه انفاق كردن به پدر و مادر فضيلتش بيشتر از انفاق كردن به ديگر خويشاوندان، و انفاق كردن به خويشاوندان ثوابش بيشتر از انفاق كردن به غير خويشاوند است، همين نكته باشد. چه آنكه نزديكان شخص ـ معمولاً ـ براى انفاق او ارزش زيادى قائل نيستند؛ چون غالباً از حدود توانايى مالى او خبر دارند. مثلاً اگر كسى درآمد ماهانهاش هزار تومان باشد و ده تومان به يكى از خويشاوندان نيازمندش بدهد، اين دهشِ او ناچيز جلوه خواهد كرد و چه بسا آن خويشاوند اعطاى آن مبلغ را اهانت تلقى كند؛ زيرا از سطح مالى خويشاوندش آگاه است، در حالى كه اگر يك تومان به نيازمند غريبهاى بدهد، همان يك تومان مورد رضايت و خوشايند آن نيازمند واقع خواهد شد؛ چون از وضعيت مالى دهنده آگاه نيست و توقع بيشترى از او ندارد.
علاوه بر اين، گاهى اوقات انفاق كننده با بىمهرى خويشاوندش كه به او انفاق كرده است، مواجه مىشود؛ چون انسان معمولاً در برابر كسى كه به او انفاق مىكند احساس حقارت مىكند. حال اگر انفاق كننده، خويشاوند انسان باشد، اين احساس دو چندان مىشود؛ زيرا ممكن است متألم شود و احساس پستى و محروميت وجودش را فراگيرد و از بخت خويش بنالد و بگويد: چرا بايد من نادار و محتاج باشم و فلانى كه از نزديكان من است ثروتمند باشد؟ و لذا براى فرونشاندن آتش تألم و رنجش متوسل به بىمهرى مىشود.
روشن است كه وقتى پاى انفاق كردن به پدر و مادر در ميان باشد، مسأله دشوارتر و سخت مىشود؛ زيرا ـ بدون شك ـ توقع و انتظار آنان از فرزندشان بيشتر است، مخصوصاً اگر از ميزان واقعى دارايى او مطلع باشند؛ چون معتقدند كه فرزندشان و هر چه دارد مال آنهاست[6]، و هر اندازه هم به آنها بدهد باز كم داده است. پس، هر مقدار به پدر و مادرش بدهد، در نظر آنان اندك و ناچيز مىآيد. نسبت به نكته دوم نيز همين طور، يعنى حقارتى كه خويشان و نزديكان بيشتر احساسش مىكنند و بىمهرى و برترى جويى در پى دارد. اين احساس، در صورت انفاق كردن به پدر و مادر، شديدتر است چون نزديكترند، بويژه آنكه پدر و مادر نه تنها فرزندشان را نظير خود احساس نمىكنند بلكه خود را برتر از او هم مىشمارند، لذا اگر آن دو نادار باشند و فرزندشان ثروتمند باشد و به آنها كمك مالى كند، تألم و احساس ناراحتى افزايش مىيابد.
برخى از علماى اخلاق مىگويند: شايد به همين دو علت ـ توقع بيشتر، و بىمهرى ـ باشد كه انفاق كردن به نزديكان و خويشاوندان فضيلت بيشترى دارد. البته عوامل ديگر را انكار نمىكنند. اين دو علّت، در تربيت نفس و خودسازى تأثير بسزايى دارند؛ چرا كه چيره آمدن بر آنها يعنى چيره آمدن بر نفس.
به اين دو نكته، نكته سومى را هم مىتوانيم بيفزاييم كه در همان راستا قرار دارد. آن نكته اين است كه بسيارى اوقات ما شاهد قطع رابطه ميان خويشاوندان هستيم. در چنين حالتى براى آنكه دست به انفاق مىزند، چيره آمدن بر نفسش و اجابت كردن دعوتِ ايمان به انفاق بر خويشاوند تنگدست، اگر چه به او بدى كرده باشد، كار دشوارى است. لذا، انفاق كردن به خويشاوندان برتر از انفاق كردن به غير خويشاوند شمرده شده است.
انفاق كردن، كارى نيكو و سودمند است امّا آنچه در اين كار اهميت بيشترى دارد اين است كه انسان خودش را تربيت كند و بسازد. از همين رو در حديث آمده است: «صدقة السرّ تطفىء غضب الربّ[7]؛ صدقه پنهانى خشم خدا را فرو مىنشاند».
صدقه دادن نهانى، علاوه بر اينكه عطاكننده را تربيت مىكند، باعث مىشود كه گيرنده نيز احساس خوارى نكند؛ زيرا انسان وقتى در حضور ديگران انفاق مىكند باعث ستايش و تعريف و تمجيد آنان مىشود و همين از دشوارى عطا كردن و صدقه دادن مىكاهد؛ چون احساس مىكند كه با اين عمل براى خود شهرت و اعتبارى خريده است؛ بنابراين سختى داد و دهش خويش را احساس نمىكند، اما صدقه دادن نهانى به معناى دست و پنجه نرم كردن با دشوارى بخشش و چيره آمدن بر آن است؛ چرا كه از عامل تشويق وتحسين و تمجيد و مانند اينها خبرى نيست. پس، صدقه پنهانى خشم خدا را فرو مىنشاند؛ چون به اخلاص نزديكتر است، علتش هم آن است كه خداى متعال ـ چنان كه در سخن معصوم آمده ـ سريع الرضاست[8]، و از طرفى حليم است يعنى زود خشم نمىگيرد، و اين اگر با حالات ما انسانها سنجيده شود، ممكن است جمع اضداد به نظر آيد.
كسانى كه بردبارند و زود به خشم نمىآيند، در واقع خشم خود را فرو مىخورند نه اينكه اصلاً متأثر نمىشوند. و اين بدان معناست كه خشم آنان انباشته مىشود و چون كاسه خشمشان پر و لبريز شد، آن وقت خشمشان شديد است و دير هم برطرف مىشود. از قديم گفتهاند: «پناه مىبريم به خدا از خشم بردباران». اما خداى متعال اينگونه نيست، بلكه او بردبار است، و در صورتى هم كه خشم گيرد سريع الرضاست و زود خشمش فرو مىنشيند و از بندگان راضى مىشود؛ چرا كه خداى عزوجل رحمت مطلق است، و رحمتش به خشم او پيشى دارد، و اصلاً ما را آفريده است تا مورد رحمتش قرارمان دهد. مىفرمايد:
«إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَ لِكَ خَلَقَهُمْ...»[9]؛ مگر كسى كه پروردگارت [به او] رحم كند، و براى همين هم آنان را آفريد.
يعنى براى اينكه به آنان رحم آورد. اما با اين حال، بنده نبايد هيچ معصيتى را كوچك بشمارد؛ زيرا، ممكن است خشم خدا در همان معصيتى باشد كه ما آن را دست كم گرفتهايم. همچنين، بايد همواره كارى را كه باعث از بين رفتن خشم خدا مىشود، انجام دهد، و يكى از كارهايى كه خشم او را خاموش مىسازد صدقه دادن پنهانى است؛ زيرا صدقه دادن پنهانى، به اين معناست كه شخص موفق شده است خودش را تربيت كند و به بندگى خداى عزوجل درآورد. به علاوه اينكه گيرنده چنين صدقهاى هم احساس حقارت و پستى در بين مردم نمىكند.
يكى از مهمترين امور در اين جا اين است كه انسان خودش را تربيت كند؛ زيرا، اساس كار اين است، هر چند فضايل اخلاقى، به خودى خود، خوب و لازم مىباشد، مانند اينكه مردم را با زبان خودش يا با اخلاق بدش يا با رفتار بدش و يا با بخلاش آزار ندهد. داستانهايى كه از علما و صُلحا در اين زمينه نقل شده نشانگر كنترل نفس و خويشتندارى شديد است.
اينكه مىبينيم مردم غالباً به داستانها و سرگذشت كسانى كه خود را درست تربيت كردهاند اهتمام مىورزند حتى بيشتر از اهتمامشان به مجتهدين، با اينكه اجتهاد چيز سهل الوصولى نيست؛ بلكه يك شخص برخوردار از هوش متوسط بايد قريب بيست سال شب و روز زحمت بكشد تا به اين مرتبه نايل آيد. آرى، با وجود اين و با وجود هزاران مجتهد در حوزههاى علميه كه ـ بحمد اللّه ـ در گذر زمان ظهور كردهاند، نديدهايم كتابهايى را كه به آمار مثلاً مجتهدين شيعه بپردازند، امّا ملاحظه مىكنيم كه به نقل داستانها و سرگذشتهايى كه حاكى از جنبه خودسازى در برخى علماست اهتمام نشان داده شده است، و اين نشان مىدهد كه خودسازى و تربيت نفس كارى پراهميت و دشوار و نادر است.
نقل شده كه شيخ انصارى همدرسى داشت به نام سعيد العلماء كه با هم در درس شريف العلما شركت مىكردند ـ خدا همه اين بزرگان را رحمت كند ـ شيخ انصارى اهل شوشتر بود و سعيد العلما اهل مازندران. بعد از ده سال رفاقت و همدرسى اين دو عالم، مازندرانىها از سعيد العلما تقاضا كردند كه براى اقامه نماز جماعت و پاسخگويى به مسائل شرعى آنها و قضاوت و رفع دعاوى و حل مشكلات ايشان به مازندران برود و جناب سعيد العلما درخواست آنها را پذيرفت و به مازندران رفت و در آن جا حوزهاى تأسيس كرد و مقيم شد، امّا شيخ انصارى در كربلاى معلاّ ماند و بعد از درگذشت شريف العلما به نجف اشرف نقل مكان داد و در طول مرجعيت صاحب جواهر رضوان اللّه عليه به درس و تدريس و بحث و تحقيق پرداخت. پس از وفات صاحب جواهر، نگاهها متوجه شيخ انصارى شد و از ايشان خواهان تصدّى مقام مرجعيت و افتاء و انتشار رساله عمليه بودند اما شيخ انصارى به آنها جواب داد كه در مرجع تقليد، اعلم بودن شرط است، و مىگفت زمانى كه در كربلا نزد شريف العلما درس مىخوانده، همدرسى داشته به نام سعيد العلما كه از او باهوشتر بوده است و مردم را به تقليد از او راهنمايى مىكرد. گروهى از عراقىها به مازندران رفتند و موضوع را با سعيد العلما در ميان نهادند و از ايشان تقاضا كردند كه رساله عمليه منتشر سازند تا مؤمنين از او تقليد كنند. اما سعيد العلما نپذيرفت و اظهار داشت: من از زمانى كه كربلا را ترك كردم و براى امامت جماعت و هدايت مردم به مازندران آمدم بحث و تحقيق را كنار گذاشتم در صورتى كه شيخ انصارى به درس و بحث در محضر شريف العلما و سپس صاحب جواهر ادامه داده و تمام وقت خود را صرف بحث و تحقيق كرده است، لذا او اعلم از من است، اگر چه من قبلاً اعلم از او بودم. آن عده نزد شيخ انصارى بازگشتند و گفته سعيد العلما را برايش نقل كردند، اين جا بود كه شيخ انصارى تقاضاى آنها را پذيرفت و بر كتاب «نجاة العباد» كه رساله عمليه صاحب جواهر بود، حاشيه نوشت.
اين داستان يكى از فراوان داستانهايى است كه درباره شيخ انصارى نقل مىشود و حكايت از بلندى روح و تهذيب نفس او دارند. اين داستانها، بيگمان، در تربيت نسلها مؤثرند. به همين دليل است كه مىبينيم جمع آورى و نوشته مىشوند و مردم آنها را براى يكديگر نقل و بازگو مىكنند و پند مىگيرند حتى اگر بارها شنيده شده باشد، چرا كه اين قبيل چيزها نادر است و در هر كسى به آسانى يافت نمىشوند. شايد پنجاه سال تربيت و رياضت لازم باشد تا نفس انسان به اين مرحله برسد كه چنين پيشنهادى به او بشود و او از پذيرفتنش خوددارى ورزد، در حالى كه بعضى افراد هر گاه با فقيرى مواجه مىشوند كه نياز به كمك دارد ممكن است در مبلغى كه قصد دارد به او بدهد ترديد كند: آيا ـ مثلاً ـ ده تومان بدهد يا پنج تومان يا دو تومان؟ و شايد هم در آخر چيزى به او ندهد و حتى از يك قران پولش هم كوتاه نيايد.
از مرحوم شيخ عبدالكريم حائرى نقل مىشود كه استاد ايشان سيد فشاركى ـ كه از علماى برجسته و مجتهدين محقق و از شاگردان مجدّد شيرازى رضوان اللّه عليهم بود ـ مىگفتهاند: بعد از درگذشت مجدّد شيرازى[10]، بسيارى از مردم براى تقليد خود به شيخ محمد تقى شيرازى[11] رجوع كردند. پدر من ـ يعنى پدر سيد محمد فشاركى ـ نيز مجتهد و مرجع تقليد بود. ايشان مرا نزد شيخ محمد تقى شيرازى فرستادند تا از ايشان بپرسم كه آيا خودش را اعلم مىداند يا پدر مرا. پدرم در نامهاش به شيخ نوشته بود: عيال و فرزندان من مقلّد مجدد شيرازى بودهاند و اكنون كه ايشان از دنيا رفته است، آيا معتقديد كه شما اعلم هستيد تا ايشان در تقليد به شما رجوع كنند يا مرا اعلم از خود مىدانيد كه به خود من رجوع نمايند؟!
سيد فشاركى مىگفت: بعد از ابلاغ سلام و تحيات پدرم به شيخ شيرازى و طرح سؤال ايشان، شيخ قدرى انديشيد، سپس به من گفت: به پدرتان سلام برسانيد و بگوييد: نظر خود شما چيست؟
سيد فشاركى افزود: من خدمت پدرم بازگشتم و گفته شيخ محمد تقى را به اطلاع ايشان رساندم. دوباره مرا نزد شيخ فرستاد كه اين بار از ايشان بپرسم به نظر شما اعلم بودن به چه معناست؟ آيا اعلم كسى است كه هوش و ذكاوتش بيشتر است يا تعمق و دقّتش يا كسى كه از نظر عرفى ذهن قويترى دارد؟ چون نزد شيخ باز آمدم ايشان مرا نزد پدرم برگرداند كه بپرسم: تعريف ايشان از مفهوم اعلم چيست؟ پدرم پس از دقت فراوان در اين باره، به افراد خانوادهاش دستور داد كه از شيخ محمد تقى شيرازى تقليد كنند؛ زيرا، طبق تفسير پدرم از معناى اعلم، اعلم بودن شيخ را ترجيح دادند. از آنچه گفته شد، معلوم مىشود كه برخى مراجع ما به چه حدّ از ورع و خودسازى و تربيت نفس رسيده بودند به طورى كه بر سر مرجعيت و زعامت رقابت نمىكنند، بلكه پس از درنگ و مراقبت و دقت فراوان، و بعد از آنكه امّت و علماى امّت مسئوليت را به گردن آنها مىاندازند، عهدهدار اين منصب مىشوند. اين بزرگان، از حيث علم و ورع و تقوا و اخلاق و بلندى روح و تهذيب نفس و زهد به دنيا و دور افكندن همه مظاهر دنيوى مانند شهرت و مقام و مال و...، شايستگى مرجعيت و زعامت را داشتند؛ چرا كه هدف از فضايل اخلاقى را خودسازى مىدانستند.
داستانهاى اين بزرگان نسلها را تربيت مىكند. اى بسا كه يكى از اين داستانها و ماجراها مسير زندگى يك فرد را تغيير داده و او را به راه راست درآورده است. اين داستانها و ماجراها، در واقع، حاصل تربيتى است كه صاحبان آنها را متمايز مىسازد و بعدها به صورت صدقهاى جاريه[12] در مىآيد كه در كتابها نقل مىشود و نسلهاى متوالى آن را زبان به زبان مىكنند.
آرى، اگر «الكلمة الطيبة صدقة[13]؛ سخن پاك، صدقه است». پس عمل و رفتار پاك و درست چگونه خواهد بود؟ بدون شك، كردار و رفتار شايسته بيشتر سزاوار صدقه بودن است. پس، بياييد از هم اكنون در خودسازى و تربيت نفس خويش بكوشيم؛ زيرا تهذيب و تربيت نفس بايد بالاترين هدف درس و منبر و تأليف باشد. تهذيب نفس همان هدف پيامبران و اوصياء است. خداى متعال مىفرمايد:
«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»[14]؛ همانا گرامىترين شما نزد خدا باتقواترين شماست».
و رسول خدا صلىاللهعليهوآله نيز فرمودهاند:
ادّبنى ربّي فأحسن تأديبي[15]؛ مرا پروردگارم تربيت كرد و نيكو تربيتم كرد.
بنابراين، هر كس در اين راه زحمت بكشد و به آن برسد اگر چه پس از مدتى طولانى، به هدفى كه براى آن آفريده شده، رسيده است. خداى متعال مىفرمايد:
«وَ لَوْ شَآءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً وَ حِدَةً وَ لاَ يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ * إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَ لِكَ خَلَقَهُمْ»[16]؛ و اگر پروردگار تو مىخواست قطعاً همه مردم را امّت واحدى قرار مىداد، در حالى كه پيوسته در اختلافند. مگر كسانى كه پروردگار تو به آنان رحم كرده و براى همين آنان را آفريده است.
در صورتى كه اگر ثروتمندترين و تندرستترين و باهوشترين مردم عالم باشد اما به اين هدف دست نيافته باشد، تمام زندگىاش بر باد خواهد شد، و از تمام آنچه به دست آورده، اميد كمترين فايدهاى نخواهد رفت، چنان كه قارون شد. همو كه خدا داستانش را در قرآن كريم آورده است و مىفرمايد:
«قَالَ إِنَّمَآ أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِى أَوَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِن قَبْلِهِمِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعًا»[17]؛ قارون گفت: من اينها را در نتيجه دانش خود يافتهام. آيا وى ندانست كه خدا نسلهايى را پيش از او نابود كرد كه از او نيرومندتر و مال اندوزتر بودند؟.