پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمودهاند:
ان الملك ليصعد بعمل العبد مبتهجاً به فاذا صعد بحسناته يقول اللّه عزوجل: اجعلوها فى سجيّن انّه ليس ايّاى اراد بها[1]؛ فرشته با خوشحالى عمل بنده را بالا مىبرد، و چون نيكىهايش را بالا برد خداى عزوجل فرمايد: آنها را در سياهچال گذاريد، زيرا براى من انجامشان نداده است.
قصد و نيّت يا آنچه علما به آن «عمل جوانحى» مىگويند ـ يعنى عملى كه جايگاهش دل است ـ چارچوب و نگهبان عملى است كه از جوارح سر مىزند و به آن «عمل جوارحى» مىگويند؛ زيرا عمل جوانحى است كه به عمل جوارحى ارزش مىدهد، و اين قاعدهاى كلى در نزد عقلاست، و حسابرسى خداى متعال هم به همين اساس خواهد بود.
بدون شك، كارهايى هستند كه نوع نيّت در آنها مدخليّت ندارد، بلكه فقط تحقق آنها مطلوب است با هر نيّتى كه باشد. مثلاً بنّايى استخدام مىكنيد كه برايتان خانه بسازد. آنچه از او خواسته مىشود اين است كه در برابر مزدى كه دريافت مىكند كارش را درست و دقيق انجام دهد. برايتان مهم نيست كه او اين كار را با چه نيّتى انجام مىدهدـ مثلاً براى شهرت باشد يا رسيدن به پول ـ بلكه آنچه براى شما اهميت دارد اين است كه خودِ كار ـ بنا ـ درست صورت گيرد.
امّا كارها و اعمال ديگرى هستند كه صرف وقوع آنها، بدون نيّت و قصد خالص، كافى نيست مثل اينكه شما وارد مجلسى شويد و ملاحظه كنيد يك نفر در هنگام ورود شما از جا بلند شد. اگر اين كار او به خاطر شما بوده قطعاً برايتان ارزشمند است و سزاوار پاداش معنوى مىباشد كه همان احترام است. اما اگر به دليل ديگرى از جا بلند شده يا اصلاً بىدليل بوده بلكه برخاستن او مصادف با ورود شما بوده است، در اين صورت مستحق چيزى از جانب شما نمىباشد؛ چون مهمّ اصل برخاستن نيست بلكه قصد و نيّت و انگيزهاى كه در پس آن هست، مهم است. در امثال اين كارها، نيّت ـ يا نوع نيّت ـ مدخليت دارد و به آن ارزش مىدهد.
همين وضع در مورد اعمالى هم كه خداى متعال انجام آنها را از ما مىخواهد، صادق است. يعنى در اين جا نيز اعمالى هستند كه در صحت آنها نيّت قربت شرط نيست، مانند اعمال غير عبادى، هر چند با همانها هم مىتوان به خدا نزديك شد به شرط آنكه شخص اين اعمال را به نيّت امتثال از خدا انجام دهد.
نمونه ديگر از امورى كه قوام و شكلگيرى آنها به قصد و نيت مىباشد، مسائل انشائى است. يعنى قضايايى كه در آنها ـ به اصطلاح علمى ـ قصد انشاء شرط است و تا زمانى كه اين شرط واقع نشود آن قضايا در خارج تحقق نمىيابند. مانند عقود همچون عقد بيع و نكاح و ديگر عقود. در اينها بايد قصد خاص و نيّت وجود داشته باشد. مثلاً، مدرّس زمانى كه به طلاب درس مىدهد و صيغه عقد بيع را برايشان مثال مىزند و مىگويد: «بعتك هذا الكتاب» (اين كتاب را به تو فروختم) با اين مثال، واقعاً بيعى تحقق نمىيابد، هر چند صيغه بيع به صورت درستى هم اجرا شده است؛ چون در اين جا، قصد انشاء اللّه نيست. اين مطلب در ديگر امور هم، نزد عقلا، جارى است.
براى توضيح بيشتر، مثال ديگرى ذكر مىكنيم: فقها براى صحت عقد نكاح چند شرط ذكر مىكند، از جمله مقدم بودن ايجاب بر قبول، جارى كردن صيغه عقد به زبان عربى و با صيغه ماضى مثل «زوجتك نفسى» و مانند آن، فاصله نيفتادن بين قبول و ايجاب، اظهار قبول با ماده خودش يعنى «قبلتُ» و الى آخر. حال اگر بپرسيم: زمانى كه اساتيد در كلاسهاى درس مىخواهند براى دانشجويانشان چگونگى تحقق عقد نكاح را بياموزند و صيغه آن را مثال مىزنند، اين هزاران لفظى كه با آنها صيغه عقد نكاح تحقق ـ و ساير شروط پيشگفته را هم داراست ـ چه حكمى دارند؟
جواب اين است كه: اين الفاظ و صيغهها، اگر چه همه آن شروط را هم دارند، اما فاقد شرط اساسى، يعنى قصد، هستند. لذا با گفتن آنها نكاحى واقع نمىشود. اين را عقلا مىفهمند؛ چون مىدانند اعمالى كه قوام آنها به نيّت و قصد است، اگر فاقد اين دو باشند ارزش و اعتبارى ندارند. مطلق قصد هم كافى نيست. يعنى هر قصدى كه باشد، بلكه بايد قصد خاصّ حاصل شود. مثلاً اگر شخصى بگويد: «بِعتُ» (فروختم) و قصدش نكاح باشد نه بيعى تحقق مىيابد و نه نكاحى، بلكه بايد قصدش از عبارت «بعتُ» فروختن باشد و از «انكحت»، ازدواج.
تمام آنچه در خصوص معاملات عقلا گفتيم، در ارتباط با خداى متعال هم صادق است. لذا گفتهاند: عبادت تحقق نمىيابد مگر آنكه با قصد خاص همراه باشد، يعنى قصد تقرب به خداى تعالى. خداى سبحان فرموده است:
«وَ مَآ أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ»[2]؛ و فرمان نيافته بودند جز اينكه خدا را بپرستند و دين را براى او خالص گردانند.
يعنى تنها قصد و انگيزه از انجام عبادت بايد خدا باشد و نه هيچ نيّت و انگيزه ديگرى.
منتها در اين جا در پيرامون عبادتهاى غير واجب و به اصطلاح، توصّليات بحثى فقهى وجود دارد؛ زيرا چيزهايى كه خداى متعال از ما خواسته است دو گونهاند: عباديات و توصّليات. توصّليات امورى هستند كه در آنها نيّت قربت شرط نيست، هر چند انجام دادن آنها را خداى متعال از ما خواسته است، چه آنهايى كه به نحو وجوب هستند مانند اطاعت از والدين، و پاك كردن خود از نجاسات به عنوان شرط پارهاى عبادات، و چه آنهايى كه جنبه استحباب دارند مثل صله رحم و صدقه دادن به فقرا.
در اين موضوع هيچ اختلافى نيست كه توصّليات، هر گاه تحقق يابند، صحيح هستند و صحّت آنها هم ربطى به حلال و حرام بودن ندارد چه رسد به وجود نيّت. مثلاً جامه نجس اگر با آب پاك شسته شود پاك مىشود اگر چه با آب غصبى باشد. گو اينكه مكلّف به خاطر غصب آب گناهكار است. در اين موضوع نيز هيچ اختلافى نيست كه عباديات ـ يعنى امورى كه در آنها نيّت شرط است ـ بدون نيت و قصد خاصّ تحقق نمىيابند، هر چند از مستحبات باشند.
نيز اختلافى نيست در اينكه هر كس واجب عبادى را از روى ريا انجام دهد ـ يعنى قصدش قربت و نيت خالص براى خدا نباشد ـ از او بازخواست مىشود؛ زيرا، تكليف از عهدهاش ساقط نشده است؛ چرا كه عبادت به صورت صحيح تحقق نيافته؛ چون از روى ريا انجام گرفته و عنصر اساسىاش، يعنى قصد قربت، را دارا نمىباشد.
اما در اين جا درباره مستحبات عبادى (مانند نماز غفيله يا روزه ماه شعبان) و توصليات عموماً (مانند صدقه و انفاق واجب و مستحب و اطاعت از والدين و صله رحم) اين بحث مطرح است كه اگر از روى ريا صورت پذيرند، آيا با اين كار مكلّف مرتكب عمل حرامى شده است يا نه؟
در اين جا ميان فقها اختلاف نظر است. بعضىها قائل به حرمت شدهاند بويژه در عباديات مستحبّى ـ زيرا كسانى كه قائل به حرمت عمل مستحبى ريايى هستند تعدادشان بيشتر است ـ مثلاً كسى كه از روى ريا نماز شب مىخواند در واقع فعل حرامى را مرتكب شده است. قائلان به اين رأى به اطلاق ادلّه ريا تمسّك مىكنند. با آنكه مسأله دقيق و پيچيده است و براى استنباط موضع درست، نياز به تلاش بيشترى است، اما، چه ما ريا را تنها در عبادات حرام بدانيم يا در توصّليات نيز قائل به حرمت آن باشيم، يا به قدر متيقّن، يعنى حرام بودن ريا در واجبات عبادى، اكتفا كنيم و در غير آنها به بطلان و پذيرفته ناشدن بسنده نماييم، در اين امر اما شكّى نيست كه اگر كسى مستحبى مانند نماز شب را به جا نياورد و بخوابد، به مراتب بهتر از كسى است كه شب برخيزد و نماز شب بخواند اما از روى ريا باشد. شايد اين امر با آنچه در حديث شريف آمده است سازگار باشد كه مىفرمايد:
حبّذا نوم الأكياس و إفطارهم[3]؛ خوشا خوابيدن زيركان و روزه نگرفتن آنان.
از حديثى كه در ابتداى بحث از قول رسول خدا صلىاللهعليهوآله آورديم كه: «فرشته با خوشحالى عمل بنده را بالا مىبرد» معلوم مىشود كه آن عمل جاى خوشحالى نداشته چون فاقد ارزش بوده است؛ چرا كه خالص براى خدا نبوده است. لذا دستور مىدهد كه آن را در سياهچال اندازند. مىدانيم كه فرشته از عمل فاقد ارزش خوشحال نمىشود. و خوشحالىاش از آن عمل به جهت اين بود كه تصور مىكرده آن كار براى خدا بوده است اما معلوم شد كه اينگونه نبوده است[4].
نكته دوم اينكه بايد در اين حديث قدرى درنگ كنيم؛ زيرا آكنده از اشارات و معانى ژرف است. همان طور كه ممكن است يك جمله قرينهاى لفظى براى تأكيد بر معنايى باشد، حروف نيز مىتوانند قرينه لفظى باشند، كما اينكه در حديث مورد بحث ما اينگونه است. زيرا مىتوانست گفته شود: «إنّ الملك يصعد» اما «لام» در اين جا [= ليصعد ]براى تأكيد آمده است صرفاً براى زيبايى تعبير. گاهى اوقات، خود حالت بيان جمله دلالت بر تأكيد دارد. مانند موقعى كه مولى از بندهاش با فرياد و تشر بخواهد كه برايش آب بياورد. در اين جا قطعاً مقام اقتضاى تأكيد دارد چون موضوع مهم است. چون، ممكن است انسان تصور كند كه صِرف حسنه بودن اعمالش ـ در ظاهر ـ كفايت مىكند، اما حديث مىفرمايد: «همانا فرشته بالا مىبرد» اين اعمالى را كه در حسنه بودن آنها شك نمىشود ـ اعمالى مانند نماز يا روزه يا تدريس يا منبر رفتن يا مطالعه و يا تأليف ـ اين مثالها را زدم چون غالباً محل ابتلاى طلاب علوم دينى هستند ـ اما چون آنها را به آسمان بالا برد، خداى عزوجل مىفرمايد: «آنها را در سجيّن قرار دهيد؟» يعنى در جايگاه اعمال كافران و منافقان و ستمگران! چرا؟ آيا نماز و روزه و مانند اينها نيستند؟! آيا در آنها فريبكارى بوده يا چيزى كه گويندهاش نمىداند و بىتوجه به زبانش آورده؟ يا مانعى براى پذيرفتن آنها وجود دارد؟
پاسخ اين است كه: خير؛ هيچ مانعى وجود ندارد، و همه شرايط هم موجود است به استثناى يك چيز. خداى عزوجل مىفرمايد: «آنها را براى من انجام نداده است». و اين براستى كمرشكن است. اين چيزى است كه نه من آن را در وجود شما خبر دارم و نه شما در وجود من؛ زيرا تصور مىكنيم كه زرنگ هستيم و مىتوانيم اينگونه اعمال را پوشيده نگه داريم امّا اگر حتى بر فرشته پوشيده باشد، بر خداى متعال پوشيده نيست.
يكى از كسبه روستايى در عراق بر مرتبه بلندى از تقوا رسيده بود. وقتى سرّ رسيدنش بر اين مرتبه را از او پرسيدند، جواب داد: علّتش عالمى در روستاى ما بود. از داستانش معلوم مىشود كه آن عالم در هنر هدايت مردم مهارت داشته است. تفصيل داستان از اين قرار است:
اين كاسب از عالم و روحانى روستاى خود سؤالى كرد. گفت: خدا كجاست؟ اگر اين سؤال را از يكى از ما پرسيده بود در جوابش مىگفتيم: خدا در همه جا هست و هيچ مكانى از خدا خالى نيست. اما آن عالم كه مىدانست مردم را چگونه راهنمايى كند، در جواب آن كاسب پرسيد: شغل تو چيست؟ گفت: مسگر[5]. عالم با شنيدن اين جواب گفت: اگر تو براى بستن سوراخ يك ديگ يا مانند آن قطعهاى كوچكتر از آنچه لازم است، استفاده كنى درز كوچكى هنوز باقى خواهد ماند. اين طور نيست؟ گفت: چرا. عالم گفت: آيا به آن درز كوچك كه ممكن است سعى كنى با چكش زدنهاى مكرر و روكش كردن آن را از بين ببرى، دقت كردهاى؟ خدا همان جاست و تو را مىبيند و عملت را زير نظر دارد.
اين چنين، همين سؤال سبب شد كه آن آقا هر روز، و بلكه روزى چند بار، به محاسبه نفس بپردازد؛ چرا كه خدا را هميشه و در همه حال ناظر به كار خود مىديد.
همين حالت در مورد مشاغل ديگر هم مىتواند مصداق پيدا كند ـ مثلاً، بنايى كه ديوارى را تعمير مىكند به طورى كه صاحب خانه فكر مىكند عيب ديوارش برطرف شده است امّا طولى نمىكشد كه دوباره به حالت اول بر مىگردد و عيب ديوار خودش را نشان مىدهد و نياز به تعمير مجدد پيدا مىكند؛ چرا؟ چون بنا يا كارش را با دقت انجام نداده يا از مصالح ارزان و نامناسب استفاده كرده است. در صورتى كه اگر بنّا خدا را شاهد و ناظر كار خود مىديد ديگر با مردم غلّ و غش روا نمىداشت و همين باعث اصلاح و
تكامل او مىشد.
ما ـ طلاب علوم دينى ـ از اين قاعده مستثنا نيستيم؛ زيرا زمانى كه نقش خود را ايفا مىكنيم، اگر اين مطلب در ذهن حضور داشته باشد كه خدا ناظر بر ماست و رسول خدا صلىاللهعليهوآله اعمال و كردار ما را مىبيند، كارمان موفقتر خواهد بود و بيشترين ثمر را خواهد داد.
سيد احمد قمى روحانى، عالمى مجتهد و منبرى تأثيرگذارى بود، چرا كه خودش انسانى پندپذير بود. من ايشان را درك كردهام، و در شب نيمه شعبان كه مصادف با زيارت امام حسين عليهالسلاماست و زوّار از همه انسانها و از هر قشرى به كربلاى معلاّ مىآيند در مجلس ايشان حضور داشتهام. سيد در مدرسه هندى ـ كه يك مدرسه علميه است ـ منبر مىرفت و مدرسه از علما و مدرسين و منبريها و طلاب پر مىشد. و به دليل صداقت كلام و بلاغت بيانى كه داشت، حضّار سر تا پا گوش مىشدند و صحبتهاى ايشان را مىشنيدند.
نقل مىكنند كه اين عالم منبرى در مجلس خاصّى كه آن روزها در تهران منعقد شده و عده زيادى از منبرىهاى معروف در آن حضور داشتند، شركت كرده بود. خطيبى كه براى منبر رفتن در آن مجلس دعوت شده بود. به همكاران منبرىاش گفت: از من دعوت شده است تا در مجلسى كه از اقشار مختلف مردم در آن شركت مىكنند، منبر روم. ممكن است اشخاصى در آن مجلس حاضر شوند كه در تمام عمرشان در مجلسى شركت نكردهاند و يا سالى يك بار ـ مثلاً روز عاشورا ـ بيشتر در مجلسى شركت نمىكنند. لذا از شما تقاضا مىكنم نظرتان را درباره موضوعى كه مناسب طرح در چنين مجلسى باشد، به من بگوييد.
بعضى پيشنهاد كردند كه درباره اصول دين صحبت كند. عدهاى پيشنهاد كردند كه از اخلاق سخن بگويد، و عدهاى ديگر پيشنهاد كردند كه احكام نماز را براى مردم بگويد و راهنمايىشان كند؛ چرا كه نماز امرى واجب و از اهميت زيادى برخوردار است ـ و فرض اين است كه در يك چنين مجلس عمومى افراد بىنمازى هم يافت مىشوند ـ بلكه خدا آنها را هدايت فرمايد و نمازگزار شوند.
همه صحبت كردند و هر كسى نظرش را بيان داشت بجز سيد احمد قمى كه همچنان خاموش بود. همه كه حرفهايشان را زدند، آن خطيب رو به سيد احمد قمى كرد و گفت: دوست دارم نظر شما را هم بشنوم. سيد گفت: آقايان همه از بزرگان اين فن هستند و نظرشان را به شما گفتند. خطيب گفت: درست است، اما مىخواهم نظر شما را هم بدانم. سيد قمى گفت: همه فرمايشاتى كه كردند خوب است، و شما هم كه نمىخواهيد بيش از يك منبر برويد؛ بنابراين، به اندازه كافى پيشنهاد داده شد، پس چه نيازى به پيشنهاد بيشتر است؟ اما خطيب اصرار كرد كه نظرش را بگويد ـ آن روزها سيد هنوز منبرى معروف و درجه اولى نشده بود، اما پاسخ او نشان مىداد كه واقعاً منبرى درجه يكى است ـ او گفت: در واقع، من موضوع خاصّى كه مطلب تازهاى بر آنچه برادران پيشنهاد كردند بيفزايد، به نظرم نمىرسد؛ چون هر كسى موضوعى را پيشنهاد داد و شما هم بحمد اللّه همه آنها را دريافت كرديد، اما، ابتدا چند سؤال از شما مىپرسم سپس پيشنهادم را مىگويم ـ سيد مىتوانست پيشنهادش را مطرح سازد بدون آنكه نيازى به اين سؤالها باشد ليكن مىخواست آن خطيب را براى موضوع آماده گرداند و پاسخهاى او را به عنوان مقدمات و آمادگى روانى قرار دهد ـ .
سيد ابتدا از مكان برگزارى مجلس و مساحت فضايى كه مجلس در آن تشكيل مىشود، و تعداد جمعيت شركت كننده ـ مثلاً ـ سؤال كرد، سپس از او خواست جاى منبر و زاويهاى را كه منبر در آن قرار دارد برايش وصف كند... غرض سيد اين بود كه كم و كيف مجلس را در ذهن آن خطيب ترسيم كند.
اين جا بود كه به آن خطيب گفت: زمانى كه بالاى منبر مىرويد و به بيان مقدمه مىپردازيد و درباره ترتيب موضوعى كه انتخاب كردهايد، مىانديشيد، تصور كنيد كه در همين حال رسول خدا صلىاللهعليهوآله رو به روى شما نشسته و محاسنش را به دست گرفته و از غربت دينش به خدا شكايت مىكند. فكر كنيد كه در يك چنين وضعيتى، شما چه مىگوييد و چگونه سخنرانى مىكنيد؟
آن خطيب گفت: وقتى بالاى منبر رفتم آن منظره درست در نظرم مجسّم شده و احساس حضور پيامبر تمام وجودم را فراگرفت و احساس كردم آن حضرت مرا مىبيند و حرفهايم را مىشنود و اينكه چگونه به دين خدمت مىكنم. با چنين احساسى بود كه موضوعى را انتخاب و شروع به صحبت درباره آن كردم. سخنانم تأثير معنوى فوق العادهاى در مردم داشت، و من مطمئن بودم كه اگر آن توجه معنوى و احساس ناظر بودن پيامبر صلىاللهعليهوآله نبود، چنين تأثيرى حاصل نمىشد.
بنابراين، ما بايد اين احساس را در خودمان ايجاد كنيم. البتّه دشوار است اما شدنى است؛ زيرا شيطان از راههايى كه وجودمان از آنها لبريز است بر ما وارد نمىشود. مثلاً ما را دعوت به ترك نماز نمىكند؛ چون از كودكى با آن خو گرفتهايم و بلكه از وقتى چشم باز كردهايم آن را ديدهايم و عقيده به نماز در وجودمان نشسته است؛ چرا كه پدران و نزديكان و دوستان ما نماز مىخواندهاند؛ بلكه شيطان بر هر انسانى از نقطه ضعف او وارد مىشود. مثلاً با انسان پول پرست از طريق پول وارد مىشود. با انسان زودخشم از راه خشم، با انسان شهوت پرست از در شهوت، و به همين ترتيب، با هر كس از راهى وارد مىشود كه با طبيعت عمل او سازگار باشد. اگر ـ العياذ باللّه ـ هشيار نباشيم از كسانى خواهيم بود كه مىفرمايد:
«وَ بَدَا لَهُم مِّنَ اللَّهِ مَا لَمْ يَكُونُوايَحْتَسِبُونَ»[6]؛ و آنچه تصورش را نمىكردند، از جانب خدا برايشان آشكار مىگردد.
اين واقعاً كمرشكن است، و علتش هم كوتاهى كردن در مقدمات مىباشد؛ زيرا كسى كه به مقدمات اعتنا نكند بىقيد و بند مىشود و كم كم عادت مىكند. و ناگهان چشم باز مىكند مىبيند ـ العياذ باللّه ـ با دست خالى رهسپار آخرت شده است و آن جا ديگر پشيمانى و جزع و فزع كردن سودى ندارد. در حديث آمده است:
فإنّكم لو عاينتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم ووهلتم وسمعتم وأطعتم ولكن محجوب عنكم ما قد عاينوا وقريباً مايطرح الحجاب[7]؛ اگر شما مىديديد آنچه را كه مردگان شما ديدند بىتابى مىكرديد و مىترسيديد و [حق را]مىشنيديد و اطاعت مىكرديد اما آنچه آنان ديدند از چشم شما پوشيده است ولى بزودى پرده كنار مىرود.
جزع و بىتابى فقط از عذاب نيست. بلكه بيشتر به خاطر تقصير و بلكه قصور كردن نيز مىباشد. انسان مىگويد: افسوس! چرا اين تقصير را كردم؟ يا چرا در درست فهميدن فلان چيز قصور نمودم و آن را اينگونه فهميدم؟
مىتوان براى اين مطلب مثالى از همين زندگى دنيا زد. مثلاً شخصى عدهاى اشخاص محترم را به يك ميهمانى مهم دعوت مىكند و همه چيز را براى آن مهمانى فراهم مىآورد. وقتى آماده مىشود كه غذا را در ظرفها بكشد متوجه مىشود كه غذا ايرادى دارد و نمىتواند با اين غذا از مهمانان پذيرايى كند. از طرفى پول و زمان كافى هم براى فراهم كردن جايگزين ندارد. چنين شخصى تا زنده است اين پيشامد تلخ را فراموش نخواهد كرد. با آنكه شايد مقصّر هم نبوده است؛ چرا كه درد و ناراحتى علتش ممكن است قصور هم باشد.
در سابق، وقتى سخن از قاصر و مقصّر به ميان مىآمد، براى قاصر شخص بىسوادى را مثال مىزدند كه در روستايى زندگى مىكند و در آن روستا روحانى و اهل علمى وجود ندارد تا مسائلش را از او بپرسد، اما در شهرها قاصر وجود ندارد. يك بار سخن از همين موضوع به ميان آمد و يكى از علماى معاصر فرمود امروز حتى در روستاها هم افراد قاصر وجود ندارند. فعلاً كارى به اين بحث نداريم، اما آنچه مسلّم است اين است كه هيچ كس اهل علم را از قاصرين به شمار نمىآورد. بنابراين، نبايد غرض از درس خواندن ما تنها تدريس و تبليغ و وعظ و ارشاد ديگران و پاسخ دادن به پرسشهاى آنان باشد بلكه بايد درس و بحثمان براى خودمان نيز باشد؛ زيرا تهذيب و اصلاح نفس واجب است چنان كه امر به معروف و نهى از منكر واجب است. اگر جستجو كنيم چيزهاى بسيارى را خواهيم يافت كه قبلاً نمىشناختهايم، و مطالب فراوانى را كشف مىكنيم كه پيشتر آنها را اينگونه تصور نمىكردهايم. به عبارت ديگر، پى مىبريم كه نسبت به امور بسيارى جهل داشتهايم، و تا زمانى هم كه وجود اين جهل را محتمل بدانيم عذرى از ما درباره آن پذيرفته نيست؛ چرا كه علما مىگويند: دفع ضرر احتمالى واجب است.
اما حديث «رفع عن امتّي تسعة... و ما لايعلمون[8]؛ نه چيز از امت من برداشته شده است... و آنچه نمىدانند» نمىتواند مقصود از آن جاهل مقصّر باشد؛ زيرا در اين صورت معنايش اين است كه آموختن بر هيچ كس واجب نيست، و آن گاه همه معذور مىشوند، و ديگر وجود شخص غير معذور متصور نيست.
بنابراين، يكى از امورى كه براى ما بيشترين اهميّت را دارد اين است كه غرضمان از تحصيل علم فقط جهل زدايى از ديگران نباشد بلكه علاوه بر آن، اين هدف را نيز دنبال كنيم كه از خودمان نيز رفع ابهام و پيچيدگى نماييم. مهمترين مسألهاى كه بايد به آن توجه داشته باشيم و به رفع و رجوع آن بپردازيم مسأله اخلاص و رها شدن از رياست است. پس، بياييد در هر موقعيتى با دقّت به خودمان مراجعه كنيم و ببينيم چه مقدار از آن براى خداست و چه مقدار براى خودمان. مثلاً شخص منبرى كه خودش را به رنج و زحمت مىاندازد تا ديگران را جذب نمايد، بينديشد كه آيا خودش را به زحمت مىاندازد و سعى مىكند با عبارت زيبا و روش جذاب سخنرانى نمايد براى اينكه بگويند: «فلانى سخنران موفقى است»، يا اينكه همهاش براى خداست، يا يك مقدارش براى خداست و يك مقدارش براى خودش؟ همين طور نويسنده و مدرس و مجتهد ووو...[9].
اين كار آگاهى و هشيارىِ مستمر مىطلبد؛ چرا كه شيطان مانند خون كه در رگهاى انسان جريان دارد در وجود او جارى است[10]. پس، غافل نشويم و تسليم وسوسهها و اغواگرىهاى او نگرديم؛ زيرا، بسيارى از مردم مرتكب خطا مىشوند و تصور مىكنند كار درستى انجام دادهاند. گاهى اوقات كارهايى انجام مىدهند كه به ضرر آنهاست و خودشان هم اين را مىدانند اما با اين حال، از آن كار خود دست بر نمىدارند!
نسبت به طلّاب نيز همين طور است؛ زيرا، چه بسا، شيطان از راه علم او وارد مىشود و اعمالش را در نظرش مىآرايد، در نتيجه كارى را كه از آن نهى شده است مرتكب مىشود سپس بهانه مىآورد و مىگويد اين كار نهى شده است مگر آنچه با دليل خارج شود، و كم كم اين «مگر» تخصيص اكثر مىشود!
لذا در حديث آمده است كه:
دبيب الشرك في أمّتي كدبيب النملة السوداء على الصخرة الصمّاء في الليلة الظلماء[11]؛ خزيدن شرك در ميان امت من مانند خزيدن مورچه سياه بر روى تخته سنگ صاف در شب تاريك است. اشارهاى است به جمع شدن سياهى حاصل از مورچه و تخته سنگ بزرگ در بالاى كوه[12] با سياهى شب به طورى كه در چنين شرايطى حتى نمىتوان مورچه را تشخيص داد چه رسد به خزيدن و راه رفتن آن. شرك هم احياناً اينگونه است. اين است تنگناى حقيقى!
امّا راه برونرفت از اين تنگنا چيست؟ آيا درس خواندن است يا تدريس و يا مانند آن؟ در پاسخ مىگوييم: هيچ كدام، بلكه دارويش در درون ماست.
حديثى هست كوتاه و رسا و دست نيافتنى مگر براى كسى كه از بيرون در نفس خويش بنگرد و به محاسبه آن بپردازد آن سان كه گويى نفس شخص ديگرى است، در اين صورت معناى اين حديث برايش روشن مىشود. حديث از اميرالمؤمنين على عليهالسلام روايت شده است. مىفرمايند:
إذا صعدت روح المؤمن إلى السماء تعجّبت الملائكة و قالت: عجباً! كيف نجا من دار فسد فيها خيارنا[13]؛ هرگاه روح مؤمن به آسمان بالا رود، فرشتگان تعجب كنند و گويند: شگفتا! چگونه او از سرايى رهيد كه بهترينهاى ما در آن تباه شدند.
مفهوم اين حديث آن است كه مؤمنان بسيار اندك هستند؛ زيرا روزانه هزاران انسان مىميرند و تعجب فرشتگان را بر نمىانگيزد اما چون مؤمنان اندك هستند، يك مؤمن كه امروز مىميرد بايد روزها يا هفتهها و شايد هم ماهها بگذرد تا مرگ مؤمن ديگرى اتفاق بيفتد. تعجب فرشتگان از اين است كه مؤمن چگونه توانسته از آن همه فتنههاى پر خطر بِرَهَد و در دام گمراهىهاى آنها نيفتد و تا آخر عمر همچنان مؤمن بماند. ليكن كسى كه قدم در راه بگذارد و اندك اندك آن را بپيمايد، مىرسد. و كسى كه با خودش صادق باشد خدا هم به او توفيق مىدهد. نبايد مأيوس شد بلكه بايد بيدار و هشيار بود. اميدوار بودن به رحمت خدا بسيار مهم است. يكى از اميدبخشترين آيات قرآن كريم اين آيه است:
«إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَ لِكَ خَلَقَهُمْ»[14]؛ مگر كسانى كه پروردگارت به آنان رحم كند و براى همين هم آنان را آفريد.
پس، صريح قرآن است كه خداى تعالى ما را آفريده تا به ما رحم كند. يعنى رحمت خدا هدف و ـ به اصطلاح فلسفه ـ علت غايى خلقت ماست.
بنابراين، اگر ما با خودمان صادق باشيم، حاشا كه خدا دست ما را نگيرد و موفّقمان ندارد. اين بدان معنا نيست كه راه آسان است، خير، دشوار و بسيار هم دشوار است اما شدنى است.
گاهى اوقات يكى از ما در برابر ديگران طورى خود را نشان مىدهد كه از نيّت حقيقى او پرده برندارد؛ چون مىداند كه مردم قادر به شناخت نيّت نيستند، در حالى كه نسبت به خدا قضيه كاملاً فرق مىكند؛ زيرا خداى سبحان از اسرار و پنهانتر از اسرار خبر دارد و لطف و رحمتش موجب مىشود كه بر ما پرده پوشى كند و رسوايمان نسازد.
آرى، نهانگاه دشوارى اين جاست. با اين حال، تربيت و تزكيه نفس و خالص گردانيدن نيت امرى شدنى است؛ چرا كه خداى سبحان وعده توفيق داده است. فقط انسان بايد سعى و تلاش كند. خداوند هم توفيق مىدهد:
«وَ أَن لَّيْسَ لِلاْءِنسَـنِ إِلاَّ مَا سَعَى»[15]؛ و براى انسان جز حاصل تلاش او نيست.
با وجود تلاش و دعا، خدا به بندگانش توفيق مىدهد. هر گاه نقاط ضعف انسان در برابر او خودنمايى كرد و خواستند او را از رفتن باز بدارند، بايد به ياد آورد كه خدا در آنجا ـ در كنار آن نقاط ـ حضور دارد، و بايد ذهنش را بر اين نكته متمركز كند و اين يادآورى را با خودش تكرار نمايد، در اين صورت تباهىهاى او اندك اندك، به خواست خدا، اصلاح خواهد شد.